گزارش میدانی خبرنگاران شرکت کننده در تور رسانهای گردشگری دریاچه گهر، حکایت از طی 30 کیلومتر مسیر مالرو و عدم جادهکشی به نگین اشترانکوه دارد.
پایگاه خبری شاپورخواست/ امین ساکی– پانزدهم شهریور ۹۷ بود که به همت خانه مطبوعات و خبرگزاریهای لرستان و اداره کل حفاظت محیط زیست استان، با ۳۰ خبرنگاران زن و مرد، در تور رسانهای گردشگری دریاچه گهر شرکت کردیم. سفری ۳۰ کیلومتری که مسیر رفتش ۵ ساعت پیادهروی طلبید و مسیر بازگشتش ۶ ساعت.
سفر راس ساعت ۶ عصر از پاسگاه محیطبانی چشمه خرّم آغاز شد، برای حمل وسائل خبرنگاران دست به دامان خَرَکداران بومی منطقه شدیم، پس از بارگیری کولهپشتی و وسایل همکاران، افسار حیوان که یک طناب زرد رنگ بود را به دستم دادند تا به سمت دریاچه حرکت کنیم، سپس حرکت کردیم تا سفرنامه دریاچه گهر نگاشته شود.
ابتدا همه چیز خوب بود و بچهها در کنار حرکت میکردند، پس از حدود ۳۰ دقیقه پیادهروی، از هم فاصله گرفتیم. آخر، پیادهروی تابع اصولی است و فروعی. من که احساس مسوولیت میکردم، آخرین خبرنگار در حال حرکت بودم. یک ساعتی گذشته بود که برای تجدید قوا در چادری کافه مانند پهلو گرفتم، آنجا بود که پسرم علیرضا و نیز غلامرضا محمودی «رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی پلدختر» و ۳ چهار نفر دیگر را دیدم که آنجا اطراق کردهاند. چند نوشیدنی و چند کیک و کلوچه کافی بود تا به پیادهروی ادامه دهیم.
آنقدر راه رفتیم که هوا رو به تاریکی رفت. آب تنها گزینه روی میز که نه، اما تنها گزینه پیش رو بود. پس رفع تشنگی میکردیم با این امید که دریاچه رخنمایی کند.
به پنبهکار رسیدیم. بخشی از اشترانکوه که آدم با شنیدن توصیفاتش دچار افت فشار میشود، چه رسد به اینکه بر بلندایش ایستاده باشد. مصطفی باقری تلفن زد، با نشانههایی که دادیم متوجه شدم حدود یک کیلومتر از ما دور است. گفت خانم موسوینژاد دیگر توان راه رفتن ندارد. به او قول دادم با سرعت بیشتری به سمتشان حرکت کنم. پس به راه ادامه دادم و دادیم.
دست آخر به مصطفی و موسوینژاد رسیدیم. بنده خداها خسته بودند، سیده یاسمن بیشتر، میگفت زیبایی گهر به رنج سفرش «پیادهروی طولانی» نمیارزد. به او امید دادم و گفتم به زودی میرسیم. گفت چند ساعت دیگر، گفتم ساعت ؟! نه بگو چند دقیقه، گفت چقدر، گفتم حدود ۱۵ دقیقه دیگر !!!. آنجا بود که با خودم گفتم: «خدایا از تقصیر من بگذر».
در حال خود بودم که به یکباره متوجه حضور بچههای محیط زیست لرستان شدم. بهتر از این نمیشد. جان دوباره گرفتیم اما با صرف چای داغ و خرما و کیک و کلوچه بود که آماده حرکت شدیم.
بچههای محیط زیست با سرعت ما را ترک کردند، آخر نفس و آمادگی جسمانی آنان کجا و من و ما کجا. آسمان ستاره باران نشده که ناگهان فریاد ایست موسوینژاد مرا به همانجا که بودیم برد. آخر به دلیل روشن بودن چراغ قوهها، جز سیاهی و تاریکی چیزی در محیط پیرامون دیده نمیشد. پس به مصطفی و همسرش رسیدم. موسوینژاد خسته بود. راستش من هم مثل محمودی و علیرضا و فاطمه و ستایش و مصطفی خسته بودم. پس روی زمین نشستیم و نفسی چاق کردیم.
آنقدر نشستیم که حین برخواستن دردی خفیف در ناحیه پا احساس میشد. با خودم گفتم شروع شد. درد پا را گفتم. موسوینژاد پرسید چقدر دیگر میرسیم. گفتم ۱۵ دقیقه دیگر، زیر لب غر زد اما من به راه ادامه دادم.
نبی، تنها محیطبانی که ما را تا اینجا همراهی کرده هم برای هماهنگی دریاچه از ما فاصله میگیرد. علیرضا خسته شده، میخواهد او را بر دوش بگیرم. علیرغم درد پا و همه آنچه که میشود خستگی خواند بغلش میکنم، با تلاش روی دوشم شاهانه قرار میگیرد. او حالا انگار بلندقامتترین پسر بچه ۶ ساله دنیاست.
نیم ساعت گذشت. خستهام. اطراق میکنیم. فاطمه احساس سرما میکند، موسوینژاد پارچهای که دور کمر بسته را روی شانههای فاطمه میاندازد. محمودی میگوید نمیدانستم اینقدر فاصله تا گهر است. لبخند تلخی میزنم تا با نظر او موافقت کرده باشم. حرکت میکنیم.
ماجرای فرار الاغ
هنوز در پیچ و خم مسیر بودیم که موسوینژاد خواست تا نرفته بایستیم. ایستادیم. گفت دیگر توان راه رفتن ندارم. حق داشت، من هم در آن شرایط بودم درست مثل سایر بچههای گروه. پیشنهاد دادیم که با حیوان ادامه مسیر را طی کند. گفت میترسم !. گفتم راه چارهای جز سوار شدن بر حیوان «الاغ» نیست. کلام قبلی را تکرار کردم. انگار او مرد بود و حرفش یکی. آنقدر دهانه الاغ را کشیدم تا سوار شود و از او انکار و از ما اصرار که حیوان رم کرد و از ما دور شد.
دلهره وجودم را فرا گرفت. نکند در تاریکی شب حیوان به بیراهه برود ؟! نکند کولهبارش مورد دستبرد از خدا بیخبری قرار بگیرد ؟! دوربینهاااا. ۳ چهار دوربین داخل خورجین گم نشود ؟!!.
با مهدی تماس میگیرم. در دسترس نیست. تماس میگیرم، برقراری ممکن نیست. تماس میگیرم، تماسی در کار نیست، آنتن رفت !!!.
کمی جلوتر، بختم را امتحان میکنم، گرررفت. مهدی آن سوی خط میگوید جانم حاج امین، میپرسم کجایی، میگوید «گردنه خدا قوت». از حیوان فراری ما ردی ندیده، به او میسپارم تا به محض رویت، او را جایی ببندد تا برسیم. خیالم از مهدی راحت میشود اما دلهره دارم از اینکه مبادا حیوان به جای مسیر دریاچه، بیراهه برود.
نیم ساعت نگذشته که صفحه تلفنم روشن میشود و زنگش به صدا در میآید. مهدی است، خوش خبر باشی … خوش خبر است. خیالم از بابت امنیت وسایل شخصی خبرنگاران راحت میشود اما فریاد از سر خستگی موسوینژاد مرا وارد دور تازهای از دلهره میکند. میپرسد کی میرسیم، شرمم میشود بگویم ۱۵ دقیقه دیگر …، نور آبی محو در آسمان را نشانش میدهم و میگویم آن نور انعکاس دریاچه در آسمان است. «خدا از تقصیراتم بگذرد !».
به راه ادامه میدهیم، برایشان آواز میخوانم. لنگ لنگان قدم بر میداریم، خدایا خستهام، مثل لشکر شکست خورده هر کدام در فاصلهای طی طریق میکنیم. اینبار کارمان از نشستن بر تخت سنگ گذشته، روی زمین مینشینیم. علیرضا آب میخواهد اما آب در بساط نداریم چون حیوان فراری، افسار بریده ترکمان کرده و افسار بسته در کنار دریاچه است. حرکت میکنیم.
خدا قوت
حدود ۱۵ دقیقه نرفتهایم که تخته سنگی انرژیمان را صدچندان میکند، رویش نوشته «خدا قوت». اهل فن میگویند هر وقت به بلندی خداقوت رسیدید بدانید که دریاچه تا چند دقیقه دیگر نمایان است، انگار در اقیانوس، یک جزیره دیدهایم. راه رفتنمان شتاب میگیرد. موسوینژاد میپرسد کجائیم، میگویم گهر؛ میگوید پس دریاچه کو … خودم را به نشنیدن میزنم، به مصطفی میگویم قدمها را تندتر بردارید، « واقعاً خدا از تقصیرات من و مصطفی بگذرد !».
ده ۱۵ دقیقه بعد، نور چراغ چادرها سوسو میزند اما همچنان تاریکی پیش پا، درختان را در آغوش گرفته، با نبی تماس میگیرم، میگوید به استقبالتان خواهم آمد، حین قطع تماس به ساعت تلفن نگاه میکنم، ۱۱ و ۵۳ دقیقه شب است. به پیادهروی ادامه میدهیم تا اینکه سرانجام، به بارانداز میرسیم.
بارانداز/دریاچه گهر
نور چراغ قوه، نشانهای است از نبی؛ صدایش میزنم، خودش است. ما را به کمپ هدایت میکند، در این فاصله میگوید گلناز کمالوند و مریم تیموری دو نفر اول این تور بودهاند که به دریاچه رسیدهاند. خوشحالم که همه بچهها به سلامت رسیدهاند و روی صندلیهای زرد رنگی لم دادهاند. میگویند غذای گرم آماده است اما من و محمودی و مصطفی و علیرضا و یاسمن و ستایش و فاطمه سراغ آب را میگیریم. کنار نهر آب میرویم و دست و صورتی میشوییم و جرعهای مینوشیم و شامی میخوریم و به خواب عمیق فرو میرویم تا چه پیش آید …
روز بعد/کار و تفریح
… قرار است نشست خبری مهندس مهرداد فتحی بیرانوند مدیرکل حفاظت محیط زیست لرستان با فاصلهای چند روزه از هفته دولت در محوطه کمپ، کمی آنسوتر از دریاچه گهر برگزار شود. مهندس محمدرضا صفیخانی مدیرکل صنعت، معدن و تجارت لرستان هم آمده. بچههای محیط زیست صندلیهای زرد رنگ شب گذشته را در کنار میزی همرنگ قرار میدهند و یک بنر کافی است تا فضای یک جلسه رسمی را در فضایی دلنشین فراهم کنند. پاهایم درد میکند؛ مینشینیم پای صحبتهای مدیرکل حفاظت محیط زیست و از او میپرسیم و او پاسخ میدهد. یکی از بچهها از فتحی بیرانوند داستان احداث جاده دسترسی خودرویی به محل دریاچه گهر را سوال میکند. فتحی بیرانوند قویاً تکذیب میکند و میگوید مسیر شهرستان دورود تا دریاچه را که خود شما خبرنگاران آمدید و دیدید، از مسیر دریاچه تا شهرستان الیگودرز، یعنی تا حوالی منطقه «تاپله» مسافتی بیش از آنچه آمدید وجود دارد در عصر امروز در معیتتان خواهیم رفت و از نزدیک خواهیم دید. با سرعتی که شما آمدید، چیزی در حدود ۶ ساعت پیادهروی لازم است تا به تاپله برسیم، لذا اجازه دهید اظهارنظری نکنم تا با چشم خود ببینید و قضاوت کنید.
از شنیدن پاسخ مدیرکل حفاظت محیط زیست لرستان درد پاهایم دوچندان میشود. به صورت بچهها نگاه میکنم، موسوینژاد دارد چیزی میگوید، وحشت کرده، زیر لب اعتراض میکند که من توان بازگشت با پای پیاده را ندارم، به او قول میدهم که یک چهارپا برایش اجاره میکنم اما بین ترس از حیوان و پیادهروی مردد مانده، پیشنهادم را میپذیرد، مهندس فتحی بیرانوند متوجه مباحثه ما شده، ماجرا را جویا میشود، یاسمن مراتب خستگیاش را شرح میدهد، فتحی بیرانوند دستور میدهد تا حین بازگشت حتما برای موسوینژاد چهارپا تهیه شود اما تردید در صورت یاسمن موج میزند.
پاکسازی دریاچه گهر توسط خبرنگاران لرستان
حالا طبق برنامه، نوبت به پاکسازی ساحل دریاچه گهر توسط خبرنگاران رسیده. سپهر دست به دوربین شده، من هم دوربین را برمیدارم، هادی و مصطفی هم دوربین به دست آمدهاند. خوشبختانه حجم زباله حاشیه دریاچه خیلی نیست، همه را جمع میکنیم و یک عکس دسته جمعی میگیریم و زبالهها بار حیوان میکنیم تا در شهر دورود معدومشان کنند.
اقامه نماز و صرف نهار
صدای اذان به گوش میرسد، با آب خنک نهر کنار دریاچه گهر همه وضو گرفته و تطهیر میکنند، فتحی بیرانوند و صفیخانی تعارف میکنند که یکی جلوتر از همه نماز را اقامه کند، صفیخانی پیروز میشود و فتحی بیرانوند جلوتر از ما میایستد و صفی متشکل از مردان و زنان خبرنگار، پشت سرش نماز را اقامه میکنیم.
نهار آماده است، اینبار صندلیهای زرد رنگ را از محوطه کمپ جمع کردهاند و در نهر روان جانمایی کردهاند، صحنه جالبی است، قرار است نهار را وسط نهر آب نوش کنیم، پس پا در آب گذاشته و یک دل سیر غذا میخوریم.
لحظههای خاطرهانگیز خبرنگاران/اثری از خستگی شب گذشته نیست
حالا دیگر غذا صرف شده و سردی آب خستگی پاها را در کرده، بچهها پیشنهاد آبتنی میدهند، با جان و دل میپذیریم و دورترین نقطه را برای شنا انتخاب میکنیم. آنجا بود که کشف کردم آب سرد برای رفع خستگی یک پیادهروی چندساعته، مفیدِ مفیدِ مفید است.
ساعت ۵ عصر
پس از آبتنی یک لیوان چای داغ میچسبد، همه داریم به لطف آقای یاراحمدی «مسوول کمپ» چای مینوشیم که یکباره نبی سر میرسد، میگوید آماده شوید تا حرکت کنیم، میپرسم به کجا … میگوید به سمت الیگودرز، لیوان چای را زمین میگذارم، بچهها پیشنهادشان این است که یک روز دیگر بمانیم، با آنها موافقم اما اگر بچههای محیطزیست بروند چگونه برگردیم، آخر یا باید شیب تند و نفسگیر «پنبهکار» را تحمل کنیم یا از مسیر تاپله برگردیم. نبی شرایط بازگشت را برایمان تشریح میکند، تصمیم به حرکت میگیریم.
یک ساعت بعد/حرکت به سمت تاپله
آماده حرکتیم و طبق قول من و دستور مهندس فتحی بیرانوند، یک چهارپای چابک برای سیده یاسمن آماده کردهاند، مصطفی، حیوان را مهار کرده تا همسرش سوار شود، ستایش با مظلومیتی از من میخواهد تا برایش چهارپا اجاره کنم، به سمت خَرَکداران میدوم اما تلاشم بیحاصل است، میگویند هوا رو به تاریکی است و مسیر انتخابی ما مسیر مرسومی نیست و از آن طرف گردشگری وجود ندارد که حیوان اجاره کند. میگویم پس این یکی که دارد میآید چه، با همین برگردد، میگوید آن حیوان متعلق به شهردار است. متوجه منظورش میشوم اما …، با او خداحافظی میکنم.
ستایش منتظر است، از خبر من خوشنود نیست، به او میگویم با مرکب سیده بانو شریک شود، نمیپذیرد، حرکت میکنیم اما چند متر جلوتر میپذیرد تا سوار بر مرکب مشارکتی طی طریق کند، حرکت میکنیم اما چند گام جلوتر، یاسمن بر زمین میافتد، خدا را شکر چیزی نشده و بلند میشود اما ترجیح میدهد تا ادامه مسیر را پیاده طی کند.
یک ساعت پیادهروی کردهایم که بر بلندایی، معمای سبز دریاچه گهر از دور را تجربه میکنیم. عکس یادگاری میگیریم و یاعلی گفته و ادامه میدهیم.
نیم ساعت بعد/توقف کوتاه/فتحی بیرانوند از نصب سدبند در مسیر دریاچه میگوید
در حرکتیم که مهندس مهرداد فتحی بیرانوند میخواهد توضیحی در خصوص وسائل نصب شده در سمت راست مسیر بدهد، عدهای جلوتر هستند، صدایشان میزنم تا برگردند. برمیگردند و فتحی بیرانوند توضیحاتش را آغاز میکند. میگوید این سازهها سَدبَند هستند، دیوارههایی برای مهار یا تغییر مسیر سیلاب در عرض دره یا میان دو کوه، میگوید عوامل محیط زیست لرستان، اینکار را در مدت زمانی کوتاه برای جلوگیری از ورود واریزهها به دریاچه انجام دادهاند. توضیحاتش کامل است، دستمریزاد و خدا قوت میگوییم و حرکت میکنیم.
در مسیر به یک نهر با آبی بسیار سرد برمیخوریم، نوشیدنش دلچسب است، بچههای محیط زیست توصیه میکنند که تاریکی هوا نزدیک است پس بهتر اینکه راه بیوفتیم …، به مسیر ادامه میدهیم.
چندی بعد، تاریکی هوا
هوا تاریک شده، باز هم بین بچهها فاصله افتاده، انگار داستان مسیر رفت قرار است در بازگشت هم تکرار شود. اینبار نفر آخر من نیستم، آقای سپهوند از محیطبانان فداکار به عنوان پشتیبان آخر صف در حرکت است. میداند خستهام، از خستگی سیده یاسمن هم اطمینان خاطر دارد پس برایمان آواز میخواند، انگار حالا او جای من را گرفته و من در مقام موسوینژاد ظاهر شدهام. علیرضا احساس خستگی میکند، او را بر دوش میگیرم، چند پیچ و خم که میرویم از نفس میافتم، سپهوند محیطبان میخواهد علیرضا را بر دوش بگیرد، خواهش میکنم که منصرف شود اما علیرغم حمل یک اسلحه کلاشنیکف، علیرضا را بغل کرده و بر دوش میگذارد تا راه ناهموار را تا منطقه تاپله پیموده باشم.
چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی
حدود ۵ ساعت گذشته، از سپهوند محیطبان میپرسم کی میرسیم، میگوید ۱۵ دقیقه دیگر !!!. من و موسوینژاد و مصطفی میخندیم. به سپهوند میگویم من خودم اینکارهام، تا ماجرای خستگی سیده یاسمن و داستان ۱۵ دقیقههای پایان ناپذیر خود را تعریف میکنم حدود ۲۰ دقیقه گذشته، پایان تعریف میگویم چقدر دیگر مانده، با دست نقطهای دور را نشان میدهد و میگوید تا آنجا برویم کار تمام است، در دلم میگویم «خدا از تقصیرت بگذرد !».
آن مرد در تاریکی آمد
نور چراغ قوهای از روبرو نزدیک و نزدیکتر میشود، غریبه نیست، نبی است، به خاطر ما برگشته، بوسهای بر صورت علیرضا میزند و او را بر دوش میگیرد تا سرعت حرکت بیشتر و باری از دوش من برداشته شده باشد. اصرار من انکار او را در پی دارد پس از لطفش تشکر میکنم و به مسیر ناهموار ادامه میدهیم. مردی در تاریکی به ما نزدیک میشود، غریبهای آشنا است. از بومیان منطقه است، او را نمیشناسیم اما بچههای محیط زیست او را آقای خدادادی معرفی میکنند. خدا خیرش دهد، بعد از احوالپرسی علیرضا را بر دوش میگیرد و بدون اینکه اجازه تعارف دهد از ما فاصله میگیرد، به دنبالش میرویم، موسوینژاد و مصطفی و سپهوند پشت سرما هستند، ۱۵ دقیقه بعد، البته نه از جنس ۱۵ دقیقههای من و سپهوند که گویی در گلوی ساعتی شنی گیر کرده، که به رسم مردمان لُریاتی و ساده، به چادری میرسیم، خدادادی برایمان چای میریزد، کمی نان هم کنار قوری و کتریاش دیده میشود، علیرضا که همیشه با هزار خواهش و دست آخر تهدید مشغول غذا خوردن میشود اینبار قند در چای میزند و کمی نان در دهان میگذارد. کمکش میکنم تا رفع گرسنگی کند، همینجاست که مصطفی و سیده یاسمن و سپهوند و نبی حسنوند که به خاطر کمک به آنها از ما جدا شده سر میرسند، نان و چای را میانشان تقسیم میکنم. صدایی آنسوتر یاسمن را صدا میزند، گلناز کمالوند است، متوجه یک رودخانه میانمان میشوم. میپرسم رسیدیم، یکی میگوید این شیب تند را هم پشت سر بگذاریم کار تمام است. به بالای شیب میرسیم.
جاده مالرو تمام شد اما، پایان راه نبود
چراغ دو مینیبوس کهنه و قدیمی دیدمان را کور کرده، نزدیکتر میشویم، همه آنجا هستند، دارند عکس یادگاری میگیرند اما من حوصله گرفتن عکس ندارم. سوار مینیبوس میشوند و میشویم، بچهها از لوکس نبودن مینیبوسها گلایه دارند. من هم با آنان موافقم، جاده خاکی و ناهموار است، سرم را به شیشه ماشین تکیه دادهام، مدام شانه راستم به شانه چپ بغل دستی میخورد، تخمین میزنم تا ۱۵ دقیقه دیگر به الیگودرز میرسیم، از راننده که از قضا بومی منطقه است سوال میکنم، میگوید انشاالله تا ۲ ساعت دیگر به جاده اصلی میرسیم. داد همه در میآید، حسینی میگوید راه نزدیکتری برای بازگشت نیست، پاسخ راننده منفی است، سپهر به طنز میگوید «دیر رسیدن بهتر از ماندن در اینجا و هرگز نرسیدن است !.». همه میخندیم.
۲ ساعت بعد
داریم خاطرات شیرین دریاچه را با بچهها مرور میکنیم، عکسهای دوربینها را هم، ساعت از ۱ بامداد گذشته که به ورودی شهر الیگودرز میرسیم. آنجا دو مینیبوس لوکس منتظر ما هستند، وسایل را در ماشینهای نورسیده میگذاریم تا در این نیمه شب، شامی بخوریم. هنگام صرف شام کسی گوشش بدهکار بحث و گفتوگو نیست، همه مشغول غذاخوردن هستند، درست مثل من !.
حرکت به سمت خرمآباد/راه دسترسی خودرویی به دریاچه گهر کجا بود ؟!!
دست آخر پس از صرف شام سوار بر مینیبوس، عازم خرمآباد شدیم. انگار سیری پس از شام، خستگی را به دست باد سپرده بود. موسوینژاد حالا دیگر لبخند میزد، مصطفی خوابیده بود، صادقی مهر و سلگی و روزبهانی و نجفی در ردیف آخر بستنی میخوردند، درست مثل علی حسینی و حسینعلی حسینی و علی عبداللهزاده و هادی کردعلیوند و سپهر گودرزی و مریم تیموری و گلناز کمالوند و حسن زارع و علیرضا ساکی و بقیه دوستان و همکاران، آنجا بود که سوال طنزآلود و گزنده سپهر، بمب خنده شد و خستگی ۲ روزه را از تن همه ما بهدر کرد، «راستی بچهها، راه دسترسی خودرویی به دریاچه گهر کجا بود ؟!».
انتهای پیام/
امین ساکی